وااااااااای دیگه دارم به حرفای نوستراداموس باور میکنم....اولش باورم نمیشد...میگفتم یه مشت اراجیف برا ایجاد نزاع و اختلاف بین مردمه ولی حالا...........!!!!
کلاس ما طبقه دوم خودشم ته سالن هستش...از اونجایی هم که پنجره های کلاس مث پنجره های مسجد میمونه و از شانس خوب بنده که کنار پنجره میشینم حالا خودتون فک کنین اگه زلزله بشه دیگه چی میییییشه....خدا خانم نباتی دبیر زمین شناسیمون رو نگه داره....مانور زلزله رو تو کلاس ما اجرا کرده بودن...وقتی زلزله شد همه بدون استثناء رفتن زیر صندلی هاشون....خودشم با خانم کیان زیست داشتیم....من وقتی داشتم میرفتم زیر صندلی شهادتین رو خوندم...خانم کیان نمیدونستن برا خودشون پناه بگیرن یا به من که داشتم بلندبلند شهادتین رو میخوندم بخندن...دوستم رونا هم که اهل سنت هستش بلندبلند لا اله الا الله میگفت...خلاصه بعد اینکه همه سالن رو ترک کردن ما تازه داشتیم از کلاس میومدیم بیرون...همه با چشمای گرد شده وسط حیاط به ما داشتن نگا میکردن که چرا دیر اومدیم پایین...خلاصه تعریف از خود نباشه با شهامت چنان پله هارو یکی دوتا بالا رفتم و برگشتم کلاس و هرچی پالتو توی کلاس گیرم میومد برداشتم...همه فشارشون افتاده بود و یخ کرده بودن...خلاصه زودی پریدم پایین..هنوز پله ها تموم نشده بودن که پس لرزه شد...تو سالن هیشکی نبود چنان یا الله گفتم که..........!! حالا اومدیم پایین وسط حیاط دور خانم مدیر جمع شده بودیم.گفتم:
_خانم تورو خدا بذارین بریم.
_باید اولیاتون بیاد.
_خانم مامانم دانشگاه تدریس داره پدرمم که تازه عمل کردن نمیتونه بیاد.
_باشه مریم جان من خودم تورو میبرم.
برگشتم و با خودم زمزمه کردم:
_تورو ارواح خاک پدرت از خر شیطون بیا پایین....شما که تا آخر وقت یعنی ساعت 3 اینجایین.
تنها راه چاره زنگیدن به پدر بود...اما چطوری؟؟؟گوشی که نداریم...کیوسک مدرسه هم که ظرفیتش تکمیله و تا نوبت به ما برسه ساعت دو میشه...هیشکی هم حق ورود به سالن رو نداره.....باز اون فکرای شیطنت آمیز اومدن....آروم وایستادم جلو در سالن رفتم توی سالن و حالا ندو کی بدو....رفتم اتاق مشاوره زنگیدم به پدر :
_الو سلام بابایی خوبی؟؟بابا میتونی بیای دنبالم؟؟
_سلام چرا مگه چیشده؟؟
انگار از هیچی خبر نداشت البته حق داره دکتر استراحت کامل داده بخاطر عمل قلبش شاید خوابیده بود.
_اهان بخاطر زلزله؟؟؟باشه الان میام.
هنوز توی شک بودم که برای اولین بار بابا بعده عمل میخواد بیاد بیرون خودشم ماشین برونه!!
صدای بوق تلفن باعث شد به خودم بیام.درست بعده 5 دقیقه بابا جلو مدرسه بود!
وقتی از لای در دیدمش نگاه پیروزمندانه ای به مدیر دوختم و گفتم :
_اجازه هست؟؟؟پدر جان تشریف آوردن دنبالم.
_ولی تو گفتی پدرت نمیتونهههه.........
حرفش تموم نشده بود که دویدم به طرف ماشین و الفرار....
گفتم:
_ بابا چرا اومدی میگفتی عمو میومد دنبالم دیگه...
_چرا مگه خودم مردم؟گفتم:
_بابا میگن یکی از مدارس پسرانه ریزش کرده ساختمانش...
_نه؟؟؟کدوم؟
_نمیدونم.
بعدش سمت حرکت ماشین به طرف خونه رو عوض کرد...از جلوی همه مدرسه های پسرانه گذشتیم به طرف شاهد نقیبی که رسیدیم دیگه نرفت...انقد دانش آموز تو خیابون بود که دیگه به راهش ادامه نداد.
خلاصه اینم یجورایی ماجرا بود برا خودش!خدا بقیه روز رو به خیر برسونه...