ببخشيد اين روزا خيلي درگيرم و نميتونم زياد با وبلاگ سرو كار داشته باشم.آقاي متاليكا هم كه...واقعا نميدونم چطور ازشون تشكر كنم....نميتونم حرفي يا كلمه اي پيدا كنم كه درخور ايشون باشه....در نبود من ايشون خيلي زحمت ميكشن....واقعا ممنونم!!
تقريبا يه ماهي ميشه كه پدرمو عمل قلب كردن...از يه طرفي هم درساي مدرسه واقعا ديگه طاقتمو تموم كرده!
تو اون گير و ويري شروع كردم به رمان نوشتن...رمان زندگي خودم!!رماني كه حتي نميدونم تهش چه اتفاقي قراره برام بيفته...دارم لحظه لحظه ي كلمات رومان رو زندگي ميكنم...انگار واقعيتو توش نوشتم و الان دارم هرروز اون داستان رو تجربه ميكنم...!!نميدونم آخرش به كجا ميرسم...شايد به عشقم برسم يا شايدم مرگ تنها كسي باشه كه دستاشو برام باز ميكنه...ولي اينو ميدونم كه توي رمان هم همون دختر شيطون و بازيگوشم و به قول يكي،با چشماي سبز كه نگاه كردن توي اونا دل ميخواد...!!عشق عين مستي ميمونه و آدم مست هركاري ممكنه ازش سر بزنه ولي عاشق اين رمان اينطور نيس...
خب ديگههههههه...زيادي سرتون رو درد آوردم...
راستي ديگه وقت امتحانا رسيده و......برين سر درس و مشقتون....
گفتم امتحان ياد يچيزي افتادم...يكي ميگف من بدون اين كه كلمه اي هم از كتاب بخونم نمره كامل رو ميگيرم....فك ميكرد مغز متفكره...آره جون خودش ماهم كه عرعر....نه داداش ميخواي بگي خيلي حاليته؟؟؟باشه خوبه با چشماي خودم ديدم كه آمار امتحان داشتي و نخونده بودي ، كم مونده بود مهمون ملك الموت بشي!داداش لازم نبود دروغ به اين گندگي بلنبوني!!!(اينم يه پارازيت برا بعضيا بود)
نظرات شما عزیزان:
hadi
ساعت13:54---1 دی 1391
سلام..
خوبین؟
وبتون عالیه خیلی خوشحال میشم به من هم سر بزنی ونظر بدی..؟
|